سوئیس ترکیه یا دریاچه اوزن گل
۹۰کیلومتر راه از ترابزون تا اینجا فاصله کمی نیست، اما همه سرحال هستیم. از اتوبوس که بیرون میآیم اول از همه نم هواست که بر پوست و جانم مینشیند. با آنکه نشانی از باران نیست، اما حالوهوای زمین هم نم است. روی کوههای اطراف هم ابرهای پشمکی جا خوش کردهاند. ته دریاچه هم مه نشسته است؛ طوری که بهنظر میآید دریاچه خیلی بیش از یک کیلومتری که میگویند طول دارد. تصمیم میگیرم تا آخر دریاچه بروم.
یک طوطی روی دست پسر جوانی نشسته است. سینه طوطی زرد تیره است و بالهایش سبز متمایل به آبی. میتوانیم با طوطی عکس بگیریم و هزینهاش را پرداخت کنیم.
مدلهای دیگری هم برای عکاسی هست. دختر و پسر جوانی با خوشرویی به ما لبخند میزنند و به لباسهای آویزان شده کنارشان اشاره میکنند.
دختر شبیه به زنان حرم خرمسلطان لباس پوشیده و پسر هم لباسی از همان دوره به تن دارد و دو شمشیر بزرگ و کوچک را بر شانههایش گذاشته است. هم میتوان با آنها عکس گرفت و هم میتوان لباسهایی از این دست پوشید و عکس گرفت.
توریستها آمدهاند که خرج کنند و میزبانها هم انواع و اقسام روش جذب پول توریستها را به کار میبندند. البته نمیدانند که ما با چه بِکش بِرسانی خودمان را در این سفر جا دادهایم، وگرنه هیچ به خودشان زحمت این همه لبخند و دعوت نمیدانند.
محوِ انعکاس لرزان مناظر اطراف بر آب میشوم. قبه کوچک پر درختی آن سوتر سر از آب در کرده است. بین نردهها فاصلهای هست تا بتوانی از پلکان پایین بروی و پایی در آب بزنی.
راستی هم تا تریِ آب را حس نکنم، فکر میکنم دریاچه را کامل ندیدهام. از اینجا پوشش گیاهی کفِ دریاچه و ماهیهای ریز و درشتِ سیاه تماشاییاند. قورباغههای فسقلی قهوهای از آب بیرون میآیند و بدون اینکه از من بترسند، روی سنگهای خیس میجهند؛ برعکس قورباغههای ایران که همیشه به فکر مخفیکردن خودشان هستند.
انگار در ترکیه یک حس امنیت و تضمینی برای حق حیات به هر موجود زندهای تززیق کردهاند. تا دمی در گوشهای مینشینی، گربهای کنارت میآید و خودش را به پاهای تو میمالد؛ حتی اگر خوراکی نداشته باشی و فقط دستی به سرش بکشی، با چشمهایش از تو تشکر میکند.
گرسنهام. دست میکنم توی جیبم. همیشه کمی آجیل برای این طور مواقع با خودم دارم. پوستِ تخمههای کدو را در آب میریزم. نمیدانم مولکولهای آب چطور برا ی مرغابیها خبر میبرند که کمکم به طرفم سرازیر میشوند. مرغابی فرزتر سهم بیشتری از پوست تخمهها نصیبش میشود. فکر میکنم کاش چیز بهتری برایشان داشت.
یک سویم دریاچه است و یک سو کوههای بلند پر از دار و درخت. هوس میکنم از کوه کمی بالا بروم و پوشش گیاهیاش را از نزدیک ببینم. شنیدهام که این پوشش منحصربهفرد و دیدنی است.
علاوه بر این فکر میکنم که از ارتفاعی بالاتر عکسهای بهتری میگیرم، اما باز با ترس مکانهای ناشناخته روبهرو میشوم. فکر میکنم اگر حشرهای مرا گزید چی، اگر حیوانی جلویم پرید و قصد حمله داشت چی، نه بهتر است از خیر عکسهای مشرف به دریاچه بگذرم.
به اضافه این که متوجه شدهام برای چنین عکسهایی باید خیلی بیشتر از اینها بالا رفت.
به خانههای ییلاقی دقیق میشوم. با اینکه دستساز بشر است، اما همچون دیگر اجزای طبیعت در اینجا به دل مینشیند. در واقع این خانهها به شکلی طراحی شدهاند که به جذابیت اینجا بیفزایند. شنیدهام که ساخت خانهها مشخصا باید به عهده شرکتی که دولت تعیین میکند، باشد.
یک کالسکه با اسب ایستاده است؛ برای کسانی که میخواهند لذت کالسکهسواری دور دریاچه را هم بچشند. در مسیر دو نمونه موتور چندنفره هم برای کرایه هم هست.
انتهای دریاچه پلی است و آب از رودی زیر این پل به دریاچه میریزد. سعی میکنم مسیر رود را با چشم دنبال کنم. میدانم که چند آبشار در این رودخانه هست، اما فقط با چشم چندتایی از آنها را از نظر میگذارنم.
حالا سمت دیگری هستم و در جایی رشته پلکانی را بالا میروم و صحن بزرگی که ارتفاع بیشتری از دریاچه دارد، نمایی جالبتر از دوردست میدهد.
بالا و پایین رفتن از این پلهها من را یاد دریاچه فروزان شهرمان شیراز میاندازد؛ البته به این بزرگی نیست. خودجوش از زمین بیرون آمده است.
انواع ماهیها، مرغهای ماهیخوار و یک عالمه مرغابی در آنجا زندگی میکنند. وقت غروب پرندهها انگار دسته جمعی به شب هجوم میآورند و میخوانند. همه منظم و در هم در افقِ دریاچه پرواز میکنند. تا سالها دریاچه چیزی اضافی در جنوب شیراز بود و به خاطر نوع خاکش که خطر غرق شدن بچههای فضول و بازیگوش را داشت مزاحم مردم تلقی میشد.
تلاشهای شهرداری برای از بین بردن دریاچه و پرکردنش با خاک و رسوب به جایی نرسید. دریاچه سمج بود و میخواست زنده بماند. این هم شانس پرندههای مهاجر بود که بالاخره دورش نردهکشی شد و تابلو پارک فروزان در درگاهش قرار گرفت.
همیشه هر وقت به این پارک میروم و برای مرغابیها غذا میبرم، فکر میکنم میشد چه تابلوهایی از این مناظر کشید. اگر این دریاچه هر جای دیگری بود، چه جاذبههای گردشگری که از آن ساخته میشد.
در حاشیه دریاچه مسجدی با نمایی سفید نمایان بود. گنبد بزرگش به فرم یک کلاه نمدی با لبهای برگشته به رنگ طوسی تیره به چشم میآمد. گنبدهایی کوچک با همین طرح و فرم، گنبد بزرگ را احاطه کرده بودند.
گلدسته سفید به نظر نرم و لغزان میرسید و با نوک تیزش که انگار همین الان از مدادتراش بیرون آمده، آسمان را نشانه رفته بود.
مسجدها هم مثل کلیساها برایم محل کشف و اکتشاف هستند. از پلهها بالا میروم و سمت چپ به سوی در مسجد میپیچم. معماری درون مسجد هم به سبک عثمانی است. در مکانهایی از این دست، ذهن آن آرامش دیرپای لغزان را به چنگ میآورد. افکار و تصورات همه کنار میروند و فضای صحن مسجد در تو نفوذ میکند.
چلچراغ سقف گویی از یک بشقاب گرد با حاشیه دالبری نارنجی آویزان است. نوشتهای نارنجی و درهم با خط ثلث در زمینهای آبیِ روشن در این بشقاب نشسته است.
از این حاشیه دالبری راهراههای مورب مثل صدف حلزون منشعب میشود. با مربعهای کوچکی از نوشتهها که به تدریج بزرگتر میشوند تا تمامی این گنبد را از درون پر کنند. طراحیها باز نیمدایره است و دایرههایی که با اسامی الله و چهار خلیفه به رنگ سفید در زمینهای آبی و همان حاشیههای دالبری سقف جا خوش کرده است.
این همه نظم و کفپوش آبی آسمانی و آرامشی که در سلولهایم جاری شده، مرا به مراقبهای فرو میبرد. چشمهایم را که باز میکنم نمیدانم چقدر گذشته.
در مسیر بیرون پلکانی میبینم و افرادی که دارند پایین میآیند. کاش میشد بپرسم در آنجا چه خبر است. از ظاهر یک دست سیاه که فقط دو چشم به زور بیرون است، مطمئنم که انگلیسی نمیداند.
بر کنجکاوی خودم غلبه میکنم. جرئت نمیکنم بالا بروم. چنین جسارتهایی وقتی تنها هستم از من برنمیآید. دوستان بعدا به من گفتند که از پلهها بالا رفتهاند و منظره مشرف به دریاچه در آنجا دیدنی بوده است.
وقتی این را شنیدم دیگر فرصت اندکی مانده بود و نمیشد دیگران را معطل کنم و باز به مسجد بروم. سفر همین است. چیزی شبیه زندگی است. اگر در لحظه در چیزی تردید کنی و قاپش نزنی، برای همیشه از دستش دادهای.
به نظر میآمد رستورانهای آن اطراف غذاهای خوبی داشته باشند، اما ما برای نگهداشتن پول در جیبمان دلایل خوبی دراین طور مواقع داریم. اینجاها پول مکان را میدهی، نه پول غذا را. تازه از نظر سلامتی هم معلوم نیست چی هست.
این توجیهها عملا از دست دادن بخشی از سفر است. قربانیکردن لذتهای این سفر برای با توجیه سفر احتمالی بعدی که اگر پیش بیاید یا نیاید به هر حال ربطی به این خسیسبازی ما پیدا نمیکند.
در مسیر چشمانداز بیرونیِ یک رستوران میزی بود با دو سینی بزرگ پر از صدفهای سیاه و قهوهای. هیچ وقت صدف نخورده بودم. دو پسر جوان کنار سینی ایستاده بودند و توریستها را به داخل راهنمایی میکردند. به انگلیسی پرسیدم: «قیمتش چقدر است؟»
یکیشان انگلیسی میدانست و همین باعث شد که پیش از آنکه قیمت بدهد، گفتگویمان گل کند. خوبی کشورهای غیرانگلیسیزبان این است که نابلدیمان در انگلیسی رو نمیشود.
هر دو به انگلیسی حرف میزنیم و منظور همدیگر را میفهمیم، اما گمان کنم اگر یک انگلیسی کنار ما باشد بیشتر از آنکه از مفاهیم ردوبدل شده بین ما سر در بیاورد، از مجموع حرکات و تلفظ ما خنده سر بدهد.
درواقع ماها که آن تسلط را نداریم، نیمچه زبان من در بیاری از خودمان اختراع میکنیم که باز هم پیرو آن ضربالمثل کاچی بعضِ هیچ چیه، خالی از لطف نیست و حداقل کارمان را راه میاندازد.
پسر نوجوان چند دانه صدف و یک کپه لیمو در بشقاب گذاشت و دست من داد. باز از قیمت پرسیدم، اما جوری سر تکان داد که استنباطم این بود که قابل ندارد و بعد که پول هم بیرون آوردم دیدم استنباطم درست بوده.
برایم جالب بود که این صدف کوچک در بسته که من دارم بازش میکنم چطور این طعم فلفل و ادویه را گرفته است. همسر ایمان بعدا برایم توضیح داد که گوشت داخل صدف رابیرون میکشند و با قدری برنج و ادویهجات مخلوط میکنند و بعد دوباره صدف را میبندند. مرحله پخت مرحله بعدی است.
بعدها فهمیدم این که غذای بیرون مضر است و برای سلامتی فلان و چنان، شامل کشور ترکیه نمیشود. در ترکیه هر جایی که در بیرون غذا بخوری، داری غذای خوبی میخوری. چون همه مشتریمدار هستند و اصلا کشور ترکیه رزقوروزیاش به توریست است.
توریست یعنی خدا و احترامش همه جوره واجب است. پس هیچ جا کاری نمیکنند که تو به عنوان مسافر ذرهای دلخوری با خودت حمل کنی.
از آنها خواستم از غذاهای خاص این منطقه برایم توضیح بدهند. غذاهایی که مثل این صدفها همه به دریای سیاه ارتباط پیدا میکرد. در واقع بخشندگی دریای سیاه به طور ویژهای بر رنگوروی سفرهها در بنادر این دریا اثر گذاشته است.
متوجه شدم ماهی کوچکی به نام هامسی یا آنچوی در آنجا فراوان است و به صورتهای متفاوتی طبخ میشود. یک نمونهاش که مثل کیکی با راهراههای منحنی بود با تزیین لیمو و در تصویرش هیچ شکلی از ماهی نمیدیدی.
هامسی پیلاو مشهورترین غذای دریای سیاه بود. البته غذاهایی در نوعها و شکلهای دیگر هم با این ماهی پخته میشد؛ اما مواد آنها تقریبا شبیه بود. همه با جداکردن استخوان ماهی و به دست آوردن فیله این ماهی به همراه برنج و افزودنیهاو… .
این خاصیت عجیب بشر است. بسته به موادی که دم دستش هست، محصولاتی متنوع را به وجود میآورد. محبت بیچشمداشت این دو پسر نوجوان بالاخره من را به رستوران و سفارش برشی ازهامسی پیلاو یا به زبان خودم، کیک برنج و ماهی کشاند و طعم غذای جدیدی را به تجربیات سفرم افزود.
داشتم دنبال محل کرایه دوچرخه میگشتم که صدای آهنگ بلندی نظرم را جلب کرد. زن و مردی چهار گوشه پرچمی را به دست گرفته بودند و پایکوبی میکردند. گروهی که احاطهشان کرده بودند دستهای همدیگر را گرفته بودند و با هماهنگی و حرکات منظم پاها به دور این زن و مرد میچرخیدند. کمکم شادی همگانی مسری شد و به طور جدی شرکتکنندگان و تماشاگرانی به آنها میپیوستند.
پرچم هم بر شانههای آن زن جای ثابت خودش را پیدا کرده بود. این نوع ادای احترام به پرچم با آن ماه و ستاره درخشان این گمان را در من بر میانگیخت که آن روز مناسبت خاصی در ترکیه باشد.
با دقت بیشتر متوجه شدم که این پرچم ترکیه نیست. بعدا فهمیدم که این گروه از آذربایجان به دریاچه آمده بودند و میخواستهاند یک طوری به کشورشان ادای احترام کنند.
چه خوب که در جایگاه یک توریست هم ملیت خودت را عرضه کنی. بتوانی در هر گوشه دنیا با احترام پرچمَت را بالا بگیری و به آن ادای احترام کنی.